گــــــــــــاهی دلم می خواهد ژکــــــــــــوند شوم
دســــــت در قفــــــــا
و پــــــــاهایم را از قــــــاب زندگـــــــــی بیـــــــرون بیـــــــاورم
و فـــــــارغ از شکنجــــــــــه ی روزگار و درد دردمنــــــــدان
به جهــــــــان و هــــــــرچه در آن است، لبخنـــــــــد بزنم
اما این را خــــــــوب می دانم ؛
مـــــــن و مــــــــونا لیــــــــــزا ،
تنها در یک زمینــــــه درد مشتـــــرک داریم :
در تلخـــــــــــــــی لبخنـــــــــــد هایمان
هزار بار ديگر هم
که از شانهای به شانهی ديگر غلت بزنی
اين شب صبح نمیشود
وقتی دلت گرفته باشد...
دستانم را که مي گیري
مــن دیگر از آن خود نیستم!
حرارتم به اوج ميرسد!
و نمیدانـم که این از شـرم است
یا..
تصور روزهایي که باید نبودنت را لمس کنم
دلم حضور مردانه مي خواهد!
نه اينکه مرد باشد
نـه !!!
مـــــردانه باشد...
حـــــرفش...
قــــولـش...
فکـــــرش...
نگــاهش...
و قلبــش!
آنقدر مـردانه که بتوان تا بينهايتِ دنيـــــا به او اعتماد کرد...
تکــــــيه کرد
درد من حصار برکه نیست،
درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده!
حوا که بغض کند حتی خدا هم اگر اجازه برداشتن سیب را بدهد چیزی بجز اغوش آدم آرامش نمیکند....! من زنم! و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو... دردآور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی! قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشمت می آید... تأسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم...
نظرات شما عزیزان: